زلفکان بلندت نگاه کن روزگار سیاهم ببین
سیاه تر از تلاطم زلفت
تنهاجایگاه سیاه و سفید دندان های تو بر لبم باقی است
بیا و سیاه کن
برق چشمان شما بس که شرار انگیز است
آن قدر فتنه ز چشمان شما لبریز است
که هوس دارم از این فتنه گناهی ببرم
بهترین کار ز چشمان شما پرهیز است
باز هوایی شده ای یار من خواه نخواهی شده ای یار من
باز مرا تا به کجا می کشی باز کجایی شده ای یار من
وای به حال دل بیمار من حال پریشان شده بازار من
کار من از کار گذشت ای صنم روز و شب اندوه نکن بار من
باز هوایی شده ای یار من خواه نخواهی شده ای یار من
باز مرا تا به کجا می کشی باز کجایی شده ای یار من
گیسوی انبوه رها می کنی با من بیچاره چه ها می کنی
هر چه شب و روز جفا می کنی سرخوشم انگار وفا می کنی
در صف بازار تو من پیشتر نیش تو از عقرب کج نیشتر
میزنی و آتش من بیشتر سرخوشی از روز و شب آزار من
بسته به گیسوی تو ایمان من زلف پریشان تو و جان من
جان تو و حال چریشان من وای رسیده است کجا کار من
اینگونه اگر رفتم از این خاک ز من یاد کنید
هرجا که پرنده ای بشد در قفس آزاد کنید
هر جا که دلی شکسته دیدید ز غم شاد کنید
هر جا به خرابه ای رسیدید آباد کنید
ابنگونه اگر رفتم از این خاک ز من یاد کنید
آنگه که دو پیمانه پر از باده کنید
آنگه که سری به مهر و سجاده کنید
یادی هم از این عاشق دلداده کنید
آنگه که دلم در آتش افتاد کنید
در میکده ای که باده اندوخته اند
آتشکده ای که آتش افروخته اند
نی مسجد و نی صومعه نی کعبه دیر
در مدرسه ای که دانش آموخته اند
در گرد هم آیید و دلم شاد کنید
اینگونه اگر رفتم از این خاک ز من یاد کنید
این قلب شکسته را که ترمیم کنم
باید به شما دوباره تقدیم کنم
پس خود همه تکه ای از آن بردارید
سخت است که عادلانه تقسیم کنم
این چه حرفی است که در عالم والاست بهشت
هر کجا بخت خوش افتاد همان جاست بهشت
دوزخ از تیرگی بخت درون تو بود
گر درون تیره نباشد همه دنیاست بهشت
این چه جهانی است ؟ این چه بهشتی است ؟
این چه جهانی است در آن خوردن می نارواست
این چه بهشتی است در آن خوردن گندم خطاست
آی رفیق این ره انصاف نیست این جفاست
راست بگو فردوس برینت کجاست ؟
بر همه گویند که هوشیار باش
بر در فردوس نشیند کسی تا که به درگاه قیامت رسی
از تو بپرسند که در راه عشق پیرو زرتشت بودی یا مسیح
دوزخ ما چشم به راه شماست
راست بگو آن جا نیز باز همین ماجراست
این همه تکرار نکن ای همای کفر نگو شکوه نکن بر خدای
پای از این در که نهادی برون در غل و زنجیر برندت بهشت
بهشت همان ناکجاست وای به حالت همای این سر سنگین تو از تن جداست
نه تو به کنم باز حق با شماست
ایران ای سرای من خاکت توتیای من
جاویدان بهشت من عشقت کیمیای من
ای سرزمین بیکران ای یادگار عاشقان
ای خفته در میان تو در قلب مهربان تو
هزاران شهید بی گناه نوجوان
هزار عاشق گذشته در رهت ز جان
ایران ای سرای من خاکت توتیای من
جاویدان بهشت من عشقت کیمیای من
ای تخت جاودان جم ای ارگ بیکران بم
همچو هگمتانه پایدار همچو بیستون استوار
خاک عاشقان بی قرار ای دیار مهر و افتخار ایران
ای که می گویی مسلمان باش و میخواری نکن
ای که خود گفتی نکن میخوارگی آری نکن
هر چه می خواهی بگو یا هر چه می خواهی بکن اما ریاکاری نکن
می بخور منبر بسوزان مردم آزاری نکن
مردمان را غرق اندوهی که خود داری نکن
خود گرفتاری و مردم را گرفتار گرفتاری نکن
گر نمی خواهد پریشان باشد اصراری نکن
می بخور منبر بسوزان مردم آزاری نکن
دور خودکامان تمام است و جهان در فکر تدبیری مدام است
مقام و تخت شاهی بی دوام است و زهی رویای خام است و حرام
اشک غم از دیدگان مردمان جاری نکن
می بخور منبر بسوزان مردم آزاری نکن
من خوشم شادم نمی خواهم جز این کاری کنم
من نمی خواهم به جای خوش بودن زاری کنم
سرخوشم تا مهربانی در دلم جاری کند
زاهدا خوش باش و خندان پیش ما زاری نکن
می بخور منبر بسوزان مردم آزاری نکن
ای که چون رخ می نمایی آفتاب آید برون
آن چنان مستی که از چشمت شراب آید برون
زلفکانت خود حجابی بر نگاهت می کشند
وای از آن روزی که زلفت از حجاب آید برون
آنکه می گوید دوام عالم از بی بند وباری شد خراب
گیسوانت را رها کن خود خراب آید برون آنکه می گوید صبوری کن بهشت از آن ماست
هر کجا رخ می نمایی با شتاب آید برون
زاهد از اندوه رسوایی به رخ دارد نقاب
ورنه پیش دیگران خود بی نقاب آید برون
گوییا در خواب غفلت مانده اند اصحاب کهف
پس تو رخ بنما که این عالم ز خواب آید برون